مـن!!!
جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۰۵ ق.ظ
امشب چقدر برای خودم غریبه ام گویی اولین بار است خودم را می بینم! آری، با تو ام با تو ای من ، ای ایستاده در برابر من، ای آینه نمی شناسمت...
تو چه؟ تو مرا می شناسی؟ آیا لبخندت از سر مهر ات ییا تمسخر؟! بگو تا بدانم با صدای خاموشت از دنیای منجمد آیینه ها فریاد بزن ...
به راستی تصویر من روی تو در قوانین فیزیک خلاصه می شود؟!
بگو تا همه بدانند که تو منی و روزگاریست از مــا دور افتاده ای و هر روز از تنها دریچه دریاچه نقرابی، آینه، به من، به خودت سر می زنی
چقدر ما شبیه یکدیگریم! وقتی دستم زخمی شده بود تو نیز دستت را با همان دستمال راه راه توسی بسته بودی و آن زمان که تو شکستی من هم در تو شکستم و هزار تکه شدم!
کاش می شد مرا هم به آن سوی سرزمینت ببری...
حال می فهمم، تو با خاطرات کودکیمان زنده ای چون هنوز هم مانند کودکان دست راست و چپت را یادنگرفته ای!!

۹۱/۱۱/۰۶
اما عکس نه!